TanhatarinALONE

خسته ام ازاهل دنیا خسته ازاین سرنوشت،آن که آمدباسیاهی روی قلبم را نوشت،چشم برهم تازدم روح وجسمم راگرفت،عاشقش گشتم ولی تنها خداحافظ نوشت
نوشته شده در یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,ساعت 23:30 توسط Afshin| |
هیچکس ویرانیم را حس نکرد وسعت تنهاییم را حس نکرد در میان خنده های تلخ من گریه پنهانیم را حس نکرد در هجوم لحظه های بی کسی درد بیکس ماندنم را حس نکرد آنکه با آغاز من مانوس بود لحظه پایانیم را حس نکرد من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دور اندیش را آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را...
نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت 19:10 توسط Afshin| |

شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم

خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم

در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟

چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟

خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی

خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم

خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی

نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت 14:50 توسط Afshin| |

هفت شهر عشق ، شهر اول : نگاه و دلربایی ، شهر دوم : دیدار و آشنایی ، شهر

سوم : روزهای شیرین و طلایی ، شهر چهارم : بهانه ، فکر جدایی ، شهر پنجم : بی

وفایی ، شهر ششم : دوری و بی اعتنایی ، شهر هفتم : اشک ، آه ، “تنهایی”

نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت 14:39 توسط Afshin| |

نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت 14:30 توسط Afshin| |

می دانی … !؟

می دانی … !؟

به رویت نیاوردم … !

از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما “

فهمیدم

پای ” او ” در میان است . . .!!!


 

 

نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت 13:10 توسط Afshin| |

عزیــزم چه زیبـا اجـــرا میکنـی ...

خط به خط تمام گفتــــه هایم را...

خواســـته هایم را...

امــــــــــا...


 امـــــا ... برای دیگری

 

ღ گفت : پای رفتن نـدارم ، راست می گفت !!! بـــا ســر رفـــــت 

نوشته شده در شنبه 23 دی 1391برچسب:,ساعت 12:35 توسط Afshin| |

دختري از پسري پرسيد :آيا منو قشنگ مي دوني‌ ؟ پسر جواب داد : نه ! پرسيد : آيا دلت مي خواد تا ابد با من بموني‌؟

 گفت :‌نه ! سپس پرسيد :‌ اگر ترکت کنم گريه مي کني ؟ و بار ديگر تکرار کرد :‌ نه ! دختر خيلي ناراحت شد .... وقتي

براي آخرين لحظه با چشماني که پر از اشک بود به پسر نگاه کرد ..... پسر دست هايش را گرفت و گفت :‌ تو قشنگ

نيستي بلکه زيبايي .... من نمي خواهم تا ابد با تو باشم بلکه من نياز دارم که تا ابد با تو باشم و اگر تو روزي مرا ترک

کني ... گريه نمي کنم .. مي ميرم

 

 

 

نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 13:34 توسط Afshin| |

بجاي دسته گلي که فردا در قبرم نثار مي کني امروز با شاخه گلي کوچک يادم کن به جاي سيل اشکي که فردا بر مزارم مي ريزي امروز با تبسمي شادم کن به جاي متن هاي تسليت که فردا برايم مي نويسي امروز با يک پيغام کوچک خوشحالم کن من امروز به تو نياز دارم نه فردا.

 

نوشته شده در جمعه 22 دی 1391برچسب:,ساعت 12:50 توسط Afshin| |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد